مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

شهرزاد قصه گو منم!

يا حق... فرشته کوچولوي مامان و بابا عاشق قصه اي...عاشق کتابي...عاشق شنيدن نقل قول بزرگترايي حتي! اين خوب شنيدن و توجه ت جاي هزارررررر سجده ي شکر داره قطعا...خدايا شکرت. منم شدم شهرزاد قصه گوي تو... خودم بهت خط دادم....غير از قصه هاي شبمون که اونم داستانيه...بنا به حوصله ام انتخاب موضوع رو ميدم به تو و من قصه شو ميسازم... وقت غذا بجاي ديدن کارتون که بهترين زمان بود تا بتونم بين خوردن مستقلت قاشق هاي قاچاقيم رو وارد دهانت کنم...چندماهيه برات قصه ميگم... که هيچ کدومم شبيه اون يکي نيست و غذاي بشقابت هم تمام ميشه... حالا ديگه اين قصه گفتن هاي في البداهه ي من براي تو جزو سرگرمي هاي محبوبت حساب ميشه.... کافيه يه تايمي رو پيدا کني ...
29 مرداد 1393

روستا...

دلم برایت همه ی چیزهایی که لبخندت را می سازد می خواهد... همه را با هم!...دلم میخواهد حیاطی داشته باشیم درست وسطِ روستا...که تو را با دستهایِ قرمز ببینم و شاه توت  و آلبالوهایی که نَشُسته می اندازی گوشه ی لُپ ت.... چند روزی هوایِ آرامِ روستا را نفس کشیدیم....و تو شورِ پسرانه ات را میانِ درخت و آب و خاک رها کردی...انقدر که فقط دو ساعت سیاهیِ چشمانت را منت دارِ شب می کردی و باقی را می گذاشتی برای ما...می خوابیدی که صبحی دیگر را بِدَوی... به همبازی هایت غبطه می خوردم...به شهاب و زهرا سادات و مریم و زینب سادات! ترجیحا مثلِ مریم سادات و مَها و سید حسین نظاره گر بودم... دلم به مهربانی ت گرم است پسر...آن وقت که بشقابِ غذایت را برمی داشت...
26 مرداد 1393

آرایشگاه...

یا حق... یادته مبین...فردیس رو؟ اون تنهایی هایِ دو نفره مون رو...اینکه هرجایی با هم بودیم...من و تو! چه نیاز بود به حضور هم و چه نیاز نبود.....چه منعی بود و چه نبود... راهِ دیگه ای نداشتیم...ما باید تمامِ روز رو با هم می بودیم....چون کسی رو جز خدا نداشتیم...و بابایی که شبهامون رو سه نفره می کرد! یادش بخیر... آرایشگاهِ مه رز،  که میدونست کسی رو ندارم و تنها کوچولویی که قانونِ سفت و سختِ آرایشگاه رو زیر پا میذاشت تو بودی و کالسکه ت!!! از همون سه ماهگی ت با هم رفتیم تـــــــا آخرین باری که دو سال و نیمه بودی.... اینجا فرق کرده همه چیز...خرید هام بی تو...دندون پزشکی بی تو...و آرایشگاه! بعد از مدتها باز دل...
18 مرداد 1393

چشمایِ بادومی...

یا علیم... مدتی است قبل از اینکه بخواهیم خاطره ای تعریف کنیم، مزه مزه اش می کنیم...نکند بویِ پارک و بادام و بستنی بدهد! نکند بشنوی و دلت بخواهد و منطقِ کودکانه ت زمان و مکان را درک نکند.... _رفته بودیم شمال تو راه برگشت تمشک خریدیم... _مامان من تمشک میخوام... باید مراقبِ گفتگوهایمان هم باشیم! _مبین خیلی جیگر دوست داره.. _مامان شام جیگر داریم؟ و حتی توصیه هایی که لا به لایِ حرف هایمان میگوییم... _فرنی خیلی مفیده حتما بهش بده.... _مامان فرنی برام درس میکنی؟ _ پفیلای تولدِ مبین رو خودمون درست کردیم... _مامان خیلی خوبه بیا بازم درست کنیم! و حتی توضیحاتی که در برابرِ پرسشهایِ ذهنِ کوچ...
15 مرداد 1393

فرشته ها نزدیکند...

یا حق... نفسِ مادر....نوبتِ بعدیِ دندان پزشکی که رسید... با ذوقِ بیشتری آماده شدی...آقایِ دکترِ کاربلد، دلیل بود! رفتیم...با داییِ کوچک و مامانیِ مشترکمان....اول دایی شهاب...با پانسمان که بیرون آمد، نوبتِ تو شد...این بار شهاب هم اشکی نریخت! عکسی که بارِ اول گرفتیم را  بردیم و به آقایِ دکتر نشان دادیم...تو رو برد توی اتاق و ازم خواست که برم بیرون...گفت من و این مرد میخوایم تنها باشیم...بعد از 5-6 دقیقه امد بیرون ..و نظرشان : دندون مبین نیاز به ترمیم داره...و میزانِ کاری که میشه براش کرد به صبر و تحملش برمی گرده....طبق تجربه ی من خیلی تحمل کنه...اون آخر می بره و ما می مونیم و یه دندونِ نصفه نیمه! و باید برای باقی کار بریم اتا...
6 مرداد 1393

با شُمام...

یا لطیف... با شُمـــــام! این روزا با شُمـــام گفتنات مثال شده برای همه... تو هر شرایطی...به هر کسی، کوچیک و بزرگ میگی : با شُمام!  با شُمام منو ببین! با شُمام بیا نقاشی بکشیم! با شُمـــام، میشه آب بدی بهم! و.... یادته اولین بار رو؟! من یادمه...به بابایی گفتی: با دومام! مبین، با شمــــام...دوستت دارم عزیزِ مامان.... خـــــــــــدایِ خوبم، با شُمـــــــــام ...الحمدلله الحمدلله الحمدلله.
6 مرداد 1393

امیّد را واجب تویی...

یا لطیف... از دیده برون مشو که نوری وز سینه جدا مشو که جانی آن دم که نهان شوی ز چشمم می‌نالد جـــــــــان من نهانی دلیلِ ادایِ نذرهایم... همین که بدانم؛ بدانــــــــــــم! خوبی...هرکجا باشی...هر سال نذرم را پیش کشِ آن عطا کننده ی بی منت می کنم... هرسال، قدرش را قدر میدانم...اگر لایق باشم... فقط بـــــدانم خوبی...خــوبِ خوب. خدایِ خوبی ها...برایت ...برایش....شکر. ببخش بر من این انسان بودن را...این مادر بودن را....که می دانم رسمِ بندگی این نیست!!! و شرمنده ی خداییت هستم...که دلم گرم است به خداییت...به خالق بودنت...که می دانی چه هستم...چه! امیِّــــــد را واجب تویی.... ...
2 مرداد 1393

دنیایِ پُر فرشته...

سبحــــــــــــان المبین از وقتی مادر شدم دلم دیگر مرزهایِ جغرافیایی سرش نمی شود!  مادر که شدم فیلمِ مهدِ کودکِ رضا را که دیدم هر آن تو را گذاشتم جایش و دلم هزار تکه میشود...بچه هایِ خیابانی را که می بینم دلهره ی آینده شان مرا می گیرد....صدایِ گریه که می شنوم برمیگردم و توی دلم می گویم جـــــــــانم؟ ...خدا نکند این وسط کودکی سه ساله باشد...خدا نکند این وسط کودکی هم جنسِ تو باشد...خدا نکند این وسط کودکی رنگِ مو هایش هم رنگِ موهایِ تو باشد...خدا نکند کودکی که از دردِ گلوله جیغ می زند لباسش همان رنگی باشد که تو دوست داری! خدا نکند دخترکِ سوخته ی روی تخت مثلِ آن وقت که بردمت برای چکاپ، دراز کشیده باشد...خــــدا نکند کودکِ سرطانی، ع...
1 مرداد 1393
1